گم در مه

ساخت وبلاگ
قادر؟ آه که چه قدر تشنه‌ی سیری‌ناپذیر صدا زدن اسم توام! اگر مجال‌ام بود آن‌قدر بی‌وقفه صدات می‌کردم... آن‌قدر که نفس‌ام بند بیاید.عزیزم، می‌دانی چه روحی در من دمیدی با صدات؟ با آن شعرهات که اکسیر شیدایی من‌اند؟قادر؟ آن‌قدر شوق‌ات در من سر به فلک می‌کشد که گاه زبان‌ام تاب گفتن‌اش ندارد. صدای تو، کلمات‌ات مرا از این خفقان دلتنگی نجات داد. شاید باور نکنی، اما واقعا جان گرفته‌ام از شنیدن‌ات... من کم‌طاقتِ تنگ‌حوصله تنها با صدای تو رنگ حیات می‌گیرم و نشانی از زنده بودن می‌یابم...ممنونم یکدانه‌ی من... ممنونم سودای من... قادر من... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 92 تاريخ : يکشنبه 30 بهمن 1401 ساعت: 13:41

در رمان اخیرم که مشغول بازنویسی آن ام، مردی است به نام فؤاد که از دل هور آمده است. چشم هاش را به بحرالمیت شباهت داده ام که هر که به او نگاه کند، همواره آبی، بی تلاطم و بی خطر غرق شدن در برش می گیرد. دل فؤاد از خشکی هور خون است و دنبال اکسیری برای بازگرداندن زمان به عقب و کند کردن اش است تا شاید بتوان در وقوع فجایع دست برد و جلوشان را گرفت. اما آن اکسیر همیشه دور از اوست؛ محال و حسرت انگیز. اما فؤاد از این ماجراها به نسبیت همه جهان می رسد، نسبیتی که تحمل خیلی از نبودن ها و نداشتن ها را ممکن می کند... فؤاد آرمان گرا نیست ابدا. اتفاقا او به همین لحظه ها و همین نسبیت ها دلخوش است. نمی دانم چه طور به همچو شخصیتی رسیدم در این رمان. این قد کشیدن و رنگ و لبه یافتن اش در داستان به شکل عجیبی شتاب دارد. اما دانسته های من درباره ی هور خیلی اندک است و بسیار اشتیاق خواندن و دیدن هور را دارم. شاید رفتن به هور هم در آینده ای نزدیک میسر شود و شاید بازنویسی بخش های مربوط به فؤاد را تا آن موقع به تعویق بیاندازم.قادر؟ شاید خیلی اوقات آن قدر دلتنگ و تشنه ی گفت و گو با تو بوده ام که مراعات موقعیت تو را نکرده ام. دلبرم، شاید حواس ام به خیلی از ظرایف مهم زندگی تو نبوده و از این بابت گاه و بی گاه خودم را سرزنش می کنم. اما محبوب من، قبول کن که به حرف هایت، به صدایت نیاز داشته ام، قدر هوایی که نفس می کشم، به همان اندازه دقیقا قادر، به همان اندازه نیازی حیاتی و مبرم داشته ام، آن قدر که اگر زمانی نشنیده ام تو را، نفس کم آورده ام... اما ببخش بی حواسی ها و بی طاقتی هایم را، عزیزدلم. گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 17:13

قادر؟ گاهی چیزی بگو، حتی شده کلمه‌ای یا سه نقطه‌ای. گاهی با من حرفی بزن. گاهی از حالت بگو و بگذار کمی آرام بگیرم با هرچه می‌گویی، حتی اگر سه نقطه باشد که جهانی حرف در خود دارد. گاهی از روزمرگی هایت بگو، از آن حکایت‌های هزاران هزارت بگو و ببین که من سراپا چشم ام برای خواندنت و گوش ام برای شنیدن‌ات، بی آن که کلمه‌ای بگویم، اگر تو نخواهی که بگویم.من اگر از تو نشنوم و نخوانم تاب تحمل این همه ام نیست، نه تمرکزی دارم، نه تجمع خاطری... هیچ هیچ... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 96 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 17:13

حبيبتي زنبقة صغيرةأما أنا فعوسج حزينْطويلاً انتظرتها طويلاجلستُ بين الليل والسنينْ...طویلاً انتظرتک طویلاًجلستُ بین اللیل و السنین...هیچ گاه نتوانستم از فکر کردن به تو بکاهم، هر چه تلاش کردم در تو غرقه تر شدم و مدام و مدام و مدام به تو فکر کردم و می کنم... و هر چه می گذرد شدت بیشتری می گیرد این اشتغال دائم به تو و دیگر هیچ نقطه ی توقفی توش نمی بینم، هیچ، قادر، هیچ... و هیچ وقت نتوانستم و نمی توانم با تو قهر کنم، آن قدر که خواسته ام تو را، آن قدر که عین نفس اصل بودنم بند تو بوده و هست... برای همین اصلا بلد نبوده ام فاصله بگیرم از تو، نتوانسته ام از شوقم به تو کم کنم، هیچ وقت این ها را بلد نبوده ام، قادر... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 103 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 17:13

رمان منیف آن‌قدر جذب‌ام کرده که دل‌ام نمی‌آید تمامش کنم. به همین خاطر ذره ذره پیش می‌روم. منصور عبدالسلام و الیاس نخله شب‌ها سوار بر قطاری که به مرز رهسپار است، در گفت‌وگویی بی‌انتها، همچون شب پیش‌ رویشان، در کار کاویدن جهان‌اند، درست جلوی چشم‌ام. تصویرشان را با وجود آن همه قصه که از خود گفته‌اند همچنان پشت پرده‌ای مه‌آلود از اوهام می‌بینم. یک غایب بزرگ در زندگی هر دوی آن‌ها خود را مدام به رخ می‌کشد؛ زنی عاشقش باشند. تصاویر اندکی از زنانی هست که می‌آیند و برق‌آسا محو می‌شوند و گویی تنها در بزنگاه ظهور محبوب، می‌توان به وضوح، در نهایت صراحت دیدشان. اگر جای الیاس و منصور، لیلا و میاده‌ای می‌بود فی‌المثل و زندگی‌شان خالی از مردی می‌بود که عاشقش باشند، باز هم این ابهام تصویر چاره‌ناپذیز می‌ماند. گویی باید آتشِ خواستنِ کسی در تن‌ات شعله بکشد تا مرئی بشوی، خط و ربط و رنگ و وضوح پیدا کنی.بله، این‌طورها بود که تازه فهمیدم از وقتی توانسته‌ام آذر را در خود شفاف و بی‌پرده ببینم که تو را خواسته ام. هرچه در من بیشتر شعله برمی‌کشی، مرئی‌تر می‌شوم، رنگ و نقش و نور، تازه وقتی در من جان می‌گیرند که آتش ِِتو در من قد برمی‌افرازد، قادر!بله، گم شدن در شب چشم تو به من نام و شناسه و هویت می‌بخشد، مرا به من می‌شناساند، مرا برای من پیدا و عیان می‌کند. گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 13:14

خیال کن پس از معاشقه ای شیرین و پرشور و حرارت کنار هم دراز کشیده باشیم. تو صاف خوابیده باشی و من مایل به تو. پای راست ام را انداخته باشم روی پاهات تا تو را در آن لحظه مال خود بدانم. دست بر سینه ات بکشم و انگشتانم بازیگوش و بی محابا روی پوست صاف و سفتت بدوند. فکر کن لب هام تاب دوری از گلویت را نداشته باشند و با نفس های تند و کوتاه ام مدام از پوست شفاف تو دور شوم و بلافاصله به تو برگردم و بچسبم. بوی لب هات در چنین لحظاتی آرامم نخواهد گذاشت. شامه ی عجیبی در من برای شنیدن عطر لب هات هست و حتم دارم کسی را در این باره با من قدرت رقابت نیست. همین عطر لب ها یکی از آن محرک های توست که مرا لحظه به لحظه و تا بی نهایت، مشتاق بوسیدن ت می کند، مشتاق چشیدن دمادم و بی وقفه ی لب هات و هیچ گاه سیر نشدن...در این لحظات قادر، در چنین برهه هایی که به همه ی عمر و دارایی ام می ارزند، برایم زیاد و طولانی حرف بزن. کنار گوش ام از سال های دورت بگو؛ از کودکی پرماجرایت، جوانی پر شر و شورت، از قصه های ناب خودت برایم بگو. از همین حالا هم بگو؛ از سفرهایی که رفته ای و می روی، از طعم هایی که چشیده ای و عطرهایی که به سینه کشیده ای و لابد من ندیده و نشنیده و نچشیده ام بگو. قادر؟ از جاهایی بگو که رفته ای و کتاب هایی که خوانده ای و من حکما نرفته و نخوانده ام، برایم بگو، در حالی که گاه لب هات روی نرمه ی گوش ام به بوسه ای داغ و شکرین آرام می گیرند و ولع لبهام برای بوسیدن سرانگشتهات تمام نمی شود... دقیقا در همین لحظه ها...برایم بگو قادر... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 211 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 13:14

چند روزی است بین خواب و بیداری، جایی که مرز هذیان و هوشیاری به مویی بند است و درست نیمه‌های شب، خیال می‌کنم که الان در می‌زنی و من دیوانه از شوقت می‌دوم پای در، مبادا لحظه‌ای دیر کنم در باز کردن آغوشم که دقیقا اندازه‌ی تو جا دارد. تو کت و شلواری پوشیده‌ای قالب تنت، بی ذره‌ای دوخت کم یا زیادی. پیرهنت با آن دکمه های بی‌دریغ و دست و دلبازش جاده‌ای به سمت پوست سینه‌ات برایم می‌کشد، لمسی ناب و بی‌واسطه، و من اول از همه، در این دیدارِ پس از چند ماه- این‌جا تو چند ماهی است که رفته‌ای سفر و برگشته‌ای به خانه- روی آن گرمای آمیخته به عطر تنت آرام می‌گیرم. تو پیشانی‌ام را با دستت تکان ملایمی می‌دهی و این جاست که بوی لبت ناخودآگاه و عاری از هر اراده‌ای مرا به بوسه‌ای حریص و طولانی می‌کشاند، آن‌قدر طولانی که فقط به تازه کردن نفسی کوتاه میانش وقفه‌ای می‌اندازیم و وقتی مستی‌مان از این بوسه‌ها ما را به کف زمین کشاند و دراز کشیدیم، پیچیده و تابیده در هم، پس از آن فوران آتشفشان اشتیاق...، پس از آن قادر، چه‌قدر عطش شنیدن از تو دارم. چه‌قدر همه تن گوش‌ام برای شنیدن از تو. برایم حکایت کن، قادر جانم. نمی‌دانی چه‌ اندازه بی‌تاب شنیدن حکایت‌های توام. چه قدر محتاج‌ام مدام از صدای تو پر باشم، گویی تنها دوایی باشد که بر این بیماری‌ام کارساز می‌افتد...حکایت کن، قادر! بگو برایم؛ مفصل و مبسوط. بگو از همه آن سال‌های دور تا الان، بگو که از شوق شنیدن‌ات لبریزم... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 133 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 13:14